#روز_نوشت
به یاد اون قدیما
سلام
اول ممنونم از چشمای قشنگتون که داره این نوشته رو میخونه
جمعه
3/10/1395
صبح ساعت 10 در حالی که داشتم از شدت wcمنفجر میشدم از خواب بیدار شدم و با چهره خوابالوی اقای شوهر که توی خواب و بیداری داشت به من لبخند میزد مواجه شدم.دلم میخواست یه کم دیگه هم بخوابم ولی چون خیلی اون مورد بالا شدید شده بود لباس پوشیدم و رفتم توی حال و به محمد که وسط حال داشت هم تلویزیون میدید و هم مشقاشو مینوشت سلام کردم.اقای شوهرم هم توی این فاصله بیدار شده بود و رفته بود تو اشپزخونه تا صبحونه رو اماده کنه.منم رفتم و دست و صورتمو شستم و خوشحال و شاد و خندوان اومدم سر میز صبحونه.و از ساعت 10 و 40 تا ساعت 11 و 20 دقیقه صبحونه خوردیم و گپ زدیم.توی این فاصله مامی شوهی هم اومد و همش اصرار که تخم مرغ محلی واستون بپزم بخورید منم چون از تخم مرغ محلی خوشم نمیاد از اون طرف روم نمیشد یگم نمیخوام همش میگفتم نه نه.اون بنده خدا هم همش کره میاورد گردو و پسته و بادوم و ...
خلاصه بعد از صبحونه اقای شوهر رفت پایین تا حاضر بشه منم رعتم وسایلامو از تو اتاق جمع و جور کنم تا بریم.
بعدش دم رفتن رفتم اتاق ب پاییزِ جان جانان مبارک...
ما را در سایت پاییزِ جان جانان مبارک دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 8hotchocolateb بازدید : 110 تاريخ : شنبه 16 بهمن 1395 ساعت: 15:33