پاییزِ جان جانان مبارک

ساخت وبلاگ
یک روز صبح سرد در سرمای  شدید مونیخ المان من کودکی 8 ساله بودم لباس هایم هم انقدر گرم نبود که بتوانم تحمل کنم خانه مان هم که یک اتاق کوچک بود منو خواهرو برادر و مادرم زندگی میکردیم  من برادر بزرگتر بودم مادرم از سرطان سینه رنج میبرد تا اینکه انروز صبح نفس کشیدنش کم شد اشک در چشمانش جمع شد نمیدانست با ما چه کند سه کودک زیر 9 سال که نه پدر دارند نه فامیل مادرشان هم هم اکنون رو به مرگ است دم گوشم به من چیزی گفت او گفت که تو باید از برادرو خواهرت مراقبت کنی من که هشت سال بیشتر نداشتم قطره اشکم ریخت روی صورت مادرم سریع بلند شدم تا پزشکی بیاورم نزدیک ترین درمانگاه به خانه من درمانگاهی بود که پزشکانش یهودی بودند رفتم التماسشان کردم  میخندیدن و میگفتند به پدرت بگو بیاید تا یک پزشک با خود ببرد انقدر التماس کردم انقدر گریه کردم که تمام صورتم قرمز بود اما هیچکس دلش برای من نسوخت چند دارو که نمیدانستم چیست از ان جا دزدیدم و دویدم ان هاهم دنبال من دویدند وقتی رسیدم به خانه برادرم و خواهرم گریه میکردند دستانم لرزید و برادر کوچک گفت مادر نفس نمیکشد آدلف! شل شدم دارو ها افتاد ارام ارام به سمتش رفتم وق پاییزِ جان جانان مبارک...
ما را در سایت پاییزِ جان جانان مبارک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8hotchocolateb بازدید : 63 تاريخ : شنبه 16 بهمن 1395 ساعت: 15:33

اگـــر 
مایل به
 خوانـــدن 
قبل تر هایمان
 هــــســـتـــیــــد
{کلیک} کــــنـــــیــــد:)
پاییزِ جان جانان مبارک...
ما را در سایت پاییزِ جان جانان مبارک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8hotchocolateb بازدید : 73 تاريخ : شنبه 16 بهمن 1395 ساعت: 15:33

سلام عرض کردندی راستش فکر کنم یه بیماری گرفتم به اسم خود ازار دهی گفتم این پست رو بزار یه کم فضا رو عکس عکسی کنم دور هم شاد بشیم که فکر نکنید خدایی نکرده از وقتی متاهل شدم هنرام کمرنگ تر شده.... ایشون که بالا میبینید ژله خرده شیشه هستن عزیز دل همسر یه سری هنر های دیگه هم دارم که چون فعلا نت خونه شارژ نداره نمیتونم رو نمایی کنم. پیشاپیش مراتب عذر خواهی رو به جا میارم پاییزِ جان جانان مبارک...
ما را در سایت پاییزِ جان جانان مبارک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8hotchocolateb بازدید : 90 تاريخ : شنبه 16 بهمن 1395 ساعت: 15:33

#روز_نوشت به یاد اون قدیما سلام اول ممنونم از چشمای قشنگتون که داره این نوشته رو میخونه جمعه 3/10/1395 صبح ساعت 10 در حالی که داشتم از شدت wcمنفجر میشدم از خواب بیدار شدم و با چهره خوابالوی اقای شوهر که توی خواب و بیداری داشت به من لبخند میزد مواجه شدم.دلم میخواست یه کم دیگه هم بخوابم ولی چون خیلی اون مورد بالا شدید شده بود لباس پوشیدم و رفتم توی حال و به محمد که وسط حال داشت هم تلویزیون میدید و هم مشقاشو مینوشت سلام کردم.اقای شوهرم هم توی این فاصله بیدار شده بود و رفته بود تو اشپزخونه تا صبحونه رو اماده کنه.منم رفتم و دست و صورتمو شستم و خوشحال و شاد و خندوان اومدم سر میز صبحونه.و از ساعت 10 و 40 تا ساعت 11 و 20 دقیقه صبحونه خوردیم و گپ زدیم.توی این فاصله مامی شوهی هم اومد و همش اصرار که تخم مرغ محلی واستون بپزم بخورید منم چون از تخم مرغ محلی خوشم نمیاد از اون طرف روم نمیشد یگم نمیخوام همش میگفتم نه نه.اون بنده خدا هم همش کره میاورد گردو و پسته و بادوم و ... خلاصه بعد از صبحونه اقای شوهر رفت پایین تا حاضر بشه منم رعتم وسایلامو از تو اتاق جمع و جور کنم تا بریم. بعدش دم رفتن رفتم اتاق ب پاییزِ جان جانان مبارک...
ما را در سایت پاییزِ جان جانان مبارک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8hotchocolateb بازدید : 110 تاريخ : شنبه 16 بهمن 1395 ساعت: 15:33

شب یلدای امسال با پارسال که عکس هاس تو همین وبلاگ موجوده و با یه سرچ ساده تو تاریخ ها میتونید به راحتی بهش برسید یه تفاوت بزرگ داشت و اون نبودن بابابزرگ عزیزم بود. و یه تفاوت دیگه هم این بود که من امسال نو عروس بودم شب چلم با بقبه فرق داشت ولی به خاطر بابابزرگ مراسم رو ساده برگذار کردبم و من سعی کردم لباسم سنگین باشه و مراسم خیلی معمولی و با احترام برگذار بشه. به شدت خوش گذشت و خاطره خوبی بود. اینم عکسامون که کلاژ کردم که تعداد و حجمشون کمتر بشه پیشاپیش میگم از اب افتادن دهنتون معذورم همه دسر ها و ژله ها که تو عکس اول میبینید کار خودم هست به جز کیک چون واقعا وقت کیک درست کردن نداشتم مجبور شدیم سفارش بدیم از بیرون. ولی بقبه خوراکی ها کار خودمه❤ پاییزِ جان جانان مبارک...
ما را در سایت پاییزِ جان جانان مبارک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8hotchocolateb بازدید : 76 تاريخ : شنبه 16 بهمن 1395 ساعت: 15:33